این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
 
 

دلم رو بردي باز ازم ديگه چي ميخواي
دارو ندارم مال تو ديگه چي ميخواي
برو بزار بسوزم با بي كسي هام
برو بزار بمونم با دلواپسي هام
هيچي نپرس فقط برو ولي فراموشم نكن
اين شمعمو بي شمع نكن برو وخاموشم نكن
اگه يه روز ورق زدي دفتر خاطراتتو
يادت بيار قلب منو ميشينه چشم به راه تو
آره برو ولي بدون اينجا يكي ميمرد برات
باور نكردي عشقشو هرچي قسم ميخورد برات
ميري برو ولي فقط اينو يادت باشه عزيز
اشكشو زلالتو جلو چشم غريبه ها نريز


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 18:2 :: توسط : سعید

هرگز نفهميدم ، چرا ترکم کردي
و هرگز با من وداع نکردي
اما اکنون که تو را مي بينم
از درون خرد شده ام ، اما غرورم را حفظ مي کنم
اکنون مي فهمم که، بهتر است بعضي حرفها ناگفته بماند
از حقيقت مي هراسم
اما چه مي توان کرد، وقتي همچنان تو را دوست دارم
اگر مي توانستم يکبار ديگر آغاز کنيم
مي دانم اگر تلاش کنيم عشقي استوارتر خواهيم داشت
مطمئن هستم،اه
و هرگز اجازه نخواهيم داد، ازدلمان بيرون برود
مدت زيادي است
که حرفهايي گفتني در درون نگاه داشته ام
اما با گذشته روبرو شدم،اکنون مي فهمم
اجازه نمي دهم ، بر سر راهمان قرار گيرد
هرگز نمي دانستم،عشقي اينچنين استوار،پژمرده مي شود
اما چه مي توان کرد
اگر هنوز تورا دوست دارم
و تو نيز مرا دوست داري
چگونه مي توانيم دوري گزينيم
از چيزي که، زماني بسيار پابر جا بود
آيا جرات اين را داريم که بگوييم اشتباه کرده ايم


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 18:1 :: توسط : سعید

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی..منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه..سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت..بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...

بهت می گم برام قصه می گی؟ تو گوشم؟
می گی اره..بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم..تو چشماتو بستی..نمی بینی..


من تیغو از جیبم در میارم..نمی بینی که..سریع می برم..نمی فهمی..
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی فهمی که..دستم می سوزه ..
لبمو گاز می گیرم که نگم اااخ..که چشماتو باز نکنی..که منو نبینی..که نفهمی..

تو هنوز داری قصه می گی..چه قشنگه..نه؟
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم..میریزه..
رو زانوم..از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..نه؟
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت..
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی؟
من می ترسیدم خودمو بکشم..
از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..میترسیدم..
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود..ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم..
که وقتی اشکتو میبینم چشماتو بوس کنم..
بگم خوشگل شدیاااا..
که همون جوری وسط گریه هات بخندی..

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش..خب؟


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 17:58 :: توسط : سعید

گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل

گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد


آن طلا حاصل به این قیمت نشد


عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 17:56 :: توسط : سعید

بی وفا عشق من،به خدا اشک من
می مونه رو گونم،تا بیای پیش من
رفتی وبعد تو،چه زجری کشیدم
هنوز تار موت و به دنیا نمیدم
تورو به خاطراتمون،منو بی خبر نذار
تو رو به اشکمونقسم،منو چشم بدر نذار
باشه میرم از پیشت،خداحافظ عشق من
ببخش روی نامه هام باز چکیده اشک من
دلت موندنی نبود خداحافظ عشق من
حالا که نموندی،بگو از من چه دیدی
چه ساده نشستی،چه شاده پریدی
بغضم رو وقت جدایی،نگهداشتم به سختی
حتی واسه دل خوش من،دست تکون ندادی رفتی
پس بذار روی ماهت رو،دم آخر نگاه کنم
سخته با خاطراتمون،بادل خون وداع کنم
وقت رفتنت نبود،خداحافظ عشق من
دلت می شکنه یه روز،میدونی قدر اشک من
سخت گفتنش ولی،خداحافظ عشق من


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 17:54 :: توسط : سعید

ميگن عشق مثل بازي الاکلنگه هر کسي که عاشق تره خودشو پايين نگه ميداره تا عشقش از بالا بودن لذت ببره...



اما چقدر سخته يه روز به خودت بياي و ببيني روي يه الاکلنگ چوبي تنهايي

کسي که از تو بالا تر بوده دست عشقتو گرفته و با خودش برده

خيلي سخته سرتو بالا کني و ببيني عشقت با يار تازه اش روي ابرا قدم مي زنن.

صداش مي کني ((آهاي عشق من برگرد بيا بازم بازي کنيم منتظرتم))


اما اون تو اون الاکلنگ چوبي رو فراموش کرده.حالا عاشق کسيه که از تو بهتره

لبخند تلخه روي لباتو مي بينم وقتي به روزي فکر ميکني که براي اولين بار ديديش

يا انتظارت وقتي براي يه مدت رفت و ازش بي خبر بودي

اما حالا همه چيز تموم شده تو موندي و يه شهر خاطره و يه الاکلنگ چوبي

چقدر سخته نتوني ازش دل بکني مدام سرت به سمت آسمون باشه و نگاش کني


با اينکه خيلي تنهايي دلت نخواد از اون بالا بيفته پايين

چقدر سخته نتوني از اون الاکلنگ چوبي دل بکني آخه تنها يادگاري که ازش داري


يادته هر کاري مي کردي تا لبخند بزنه اما نمي خنديد ولي حالا براي عشق تازه اش مي خنده

چقدر خنده هاش قشنگه با خودت ميگي کاش مي تونستم صداي خنده هاشو بشنوم


يه چيزي رو از اون بالا پرت کرد به طرفت صداي شکستن اومد

حس عجيبي داري مبيني قلب شيشه اي خودته که بهش يادگاري دادي


تکه هاشو کنار هم ميذاري جاي پاهاش روي دلت مونده

با بغض ميگي لا اقل يه يادگاري ازش دارم.

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 17:53 :: توسط : سعید

 

عشق از دوستي پرسيد:فرق من و تو چيست؟
دوستي گفت من آدمارو با سلام آشنا ميكنم((تو با نگاه))
من آدما رو با دروغ جدا ميكنم((تو با مررررررررررررررررررگ))

__________________
اگر دنیای ما دنیای سنگ است
بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است
اگر دنیای ما دنیای درد است
بدان عاشق شدن از بحر رنج است
گر عاشق شدن پس یک گناه است
دل عاشق شکستن صد گناه است

ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 17:51 :: توسط : سعید

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

 

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد

 

 

می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

 

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

 

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

 

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

 

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

 

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

 

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

 

استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

 

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

 

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

 

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

 

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

 

خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:16 :: توسط : سعید

عرق از سر و صورتش می‌چکید، همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ، سر و صورت وزیر بغلش را خیس می‌کرد مخصوصا در گرمای تابستان. بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود از سفارش برای سنگ قبرهای جدید. مگر مرگ تمام شدنی بود حتی پدر خدابیامرزش هم بعد از چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد. هیچوقت فکر نمی‌کرد یک روزی حرفه ی پدرش یعنی سنگ قبر نویسی را برای امرار معاش انتخاب کند. حرفه ی سنگ قبر نویسی ،که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی. ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ قبر مهارت داشت، موفقیت به دست نیاورد. از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود. دست آخر هم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش یعنی سنگ قبر نویسی برگردد. انگار پدر و پدربزرگ و بقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.

بلند شد و سراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب، باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی می‌کرد. از این شعرها زیاد روی سنگ قبرها نوشته بود.با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود.  بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی می‌نوشت.اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت و نوشته ای پیدا نکرده بود.از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود. حتی وصیت هایش را هم نوشته بود. برای کسی که هر روز با اسامی‌مرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود. همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود. فقط یک چیز این وسط معلوم نبود. آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید می‌نوشت. سنگ قبر سفید هر روز روبرویش عرض اندام می‌کرد.  ولی او هنوز نمی‌دانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را  باید روی سنگ قبر خودش بنویسد.  با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این می‌ترسید که هر لحظه بمیرد و سنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.

هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند و روی سنگ قبر مخصوص خودش بنویسد.ولی هیچکدام از اشعار و نوشته ها راضیش نمی‌کرد.دنبال یک چیز متفاوت بود،یک اندیشه ی بکر، یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند. در حالیکه چای عصرانه اش را می‌نوشید دوباره اشعار و جملاتی که در حافظه داشت مرور کرد. مدام دنبال چیزی می‌گشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار می‌آمد. امضایی هنرمندانه بر تمامی‌سنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود. ناگهان چهره اش منقلب شد. چای را یک نفس بالا کشید و لیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت.بدون رعایت نوبت به طرف سنگ قبر سفید مقابلش رفت. سنگ قبر را برداشت و در کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت. ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسد و بعد آنرا با مته و فرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی، نام خودش، نام پدرش، تاریخ تولد، تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود. این قسمت را رها کرد و به سراغ بهترین قسمت کار رفت.  نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ قبر خودش بنویسد. نوک مداد را روی سنگ گذاشت و خواست اولین حرف را بنویسد اما دستش از حر کت بازماند و حجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که می‌نوشت افتاد.

همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود.  بعد از مراسم تلقین و نماز میت و پخش خرما و حلوا نصاب که از همکارهای قدیمی‌حاج غلامحسین بود.  سنگ قبر را آورد و روی مزار قرار داد.  نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود.  فقط آثاری از خط های مدادی که  در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ  به چشم می‌خورد که آن هم با ریختن  آب روی قبر پاک شد و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی می‌توانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:12 :: توسط : سعید

پیش درآمد

جلال آل‌احمد


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می‌کردند و یا قدوس می‌کشیدند. همه‌شان هم سرشان به هوا بود و چشم‌هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله‌اش را همان پس و پناه‌ها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این‌که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه‌هاشان را آینه‌بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره‌خانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه می‌کوبید و می‌دمید که گوش فلک را داشت کر می‌کرد. آقا چوپان ما همین‌جور یواش یواش وسط جمعیت می‌پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس‌وجویی بکند یک‌دفعه یکی از آن قوش‌های شکاری دست‌آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوش‌هایی که یک بزغاله را درسته می‌برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده‌ام؟ چه بلایی می‌خوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین‌جور با خودش حرف می‌زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم‌های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:11 :: توسط : سعید

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:5 :: توسط : سعید

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.

 

پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.

 

زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.

 

15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.

 

صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.

 

وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.

 

کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.

 

زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.

 

کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟

 

زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:4 :: توسط : سعید

تی جونز، کمدین، فیلمنامه نویس، کارگردان، روزنامه نگار و داستان نویس ولزی است. آقای جونز سال 1942 به دنیا آمده . او حالا در لندن زندگی می‌کند. ادبیات انگلیسی را در دانشگاه آکسفورد خوانده و علاقه زیادی به ادبیات و تاریخ قرون وسطی دارد. جونز بازیگر و کارگردان چند مجموعه طنز تلوزیونی بوده و چندین جلد کتاب هم نوشته که "شاهزاده و سلحشور". "

 

حماسه اریک وایکینگ و ببر دریایی" چند تایی از کتابهای آقای نویسنده است.

 

آقای جونز در سال‌های 1983و 1998 و 2004 در جشنواره کن و جشنواره جهانی فیلم کودکان در شیکاگو و امی‌ نامزد شده و جایزه‌هایی برده است. آدم هر بار که یکی از قصه‌های او را می‌خواند، به این نتیجه می‌رسد که آقای جونز قصه گویی است با هوش، امروزی و تا حد خوبی هم خوشحال.

 

*******

یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمی‌که توش زندگی می‌کردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی می‌کرد.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 11:0 :: توسط : سعید

توی "خیابان باغ سپهسالار"  پا جای پای نفر جلویی نمی‌شد گذاشت؛  حسابی شلوغ بود؛  شلوغ!  مردم جلوی ویترین مغازه ها  از روی سرو گردن هم سرك می‌كشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا می‌شد؛ نشسته بودند.  صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید:  مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمی‌خوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا!  كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك  خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه:  سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 10:58 :: توسط : سعید

قدرت انديشه

 

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 

دوستدار تو پدر".

 

*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

 

*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

 

نکته:

*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*

 

 

* قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*

 

*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

 

وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*

 

*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.

 

پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*

 

*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟  مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*

 

*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

 

براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*

 

نکته:

*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 10:50 :: توسط : سعید

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

 

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!

 

حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!!

 

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید...

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 9:0 :: توسط : سعید

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

 

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

 

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

 

پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...

 

چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!

 

مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

 

بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.

 

اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 8:57 :: توسط : سعید

سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. دیوارهای سیمانی بلندی كه لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار كشیده بودند.... شبهای تابستان انتهای باغ كه درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی می‌چیدند. كافی بود كه بروی توی پشت بام  و تكیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله كنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل كنی.....   

 

فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را می‌كنم؛ می‌بینم  اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ محض رضای خدا؛ سگی - گربه ای - بچه ای؛ هم نبود كه در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی  با عشق پای فیلمهایشان... فقط جنگ و جنگ و جنگ.  آخرش كه دیگه خوابمان می‌گرفت و پاها به گز گز می‌افتاد؛ ولو می‌شدی  روی تشكهای خنك كه قبلا انداخته بودیم  وسط  پشــت بــام  و  خواب آن خواب خنــك و پرستاره نازنین...

 

اما امان از وقتی كه فیلم دیر شروع می‌شد و ایــن  روسها هم حالا نجنگ كی بجنگ.. توی خواب ناز بودی كه این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیك می‌كردند به هم....آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو. آن وقت بود كه به جد و آباد  آن كسی كه دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین می‌فرستادی..

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 8:44 :: توسط : سعید

روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

 

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

 

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.

 

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:28 :: توسط : سعید

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:21 :: توسط : سعید

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

 

 

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

 

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

 

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

 

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

 

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

 

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:17 :: توسط : سعید

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:16 :: توسط : سعید

نخستین تجربه‌ی پینتر در داستان‌نویسی در نوجوانی‌اش در ۱۹۴۵ است. او ابتدا کولوس را به صورت شعر و سپس داستان کوتاه نوشت و در یک مجله‌ی محلی به چاپ رساند. پینتر معتقد بود نوشتن برای تاتر به خاطر نقش محوری زبان و محدودیت‌های صحنه و نیز به این دلیل که جوهر تفکر را باید با ایجاز و خست کامل بیان کرد، سخت‌تر است تا نوشتن رمان و داستان.

 

مؤلفه‌هایی که از ویژگی‌های پینتر در نمایش‌نامه‌نویسی است، در داستان‌ها و طرح‌های وی نیز وجود دارد. حضور دو نفر در یک محیط بسته، چالش هویت فردی، سکوت‌ها و مکث‌ها، طنز سیاه، مسئله‌ی قدرت و سلطه در سطوح فردی و اجتماعی، دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی، و ایجاز و اختصار از شاخصه‌های مشترک قالب‌های متنوع نوشتاری پینتر است.

 

به هر صورت او گه‌گاه دستی در داستان و رمان برده و در کارنامه‌ی هنری خود سه مجموعه داستان کوتاه و طرح و یک رمان به جای گذاشته است. جرالد پاترتون در سال ۱۹۶۹ از برخی طرح‌ها و داستان‌های پینتر از جمله، سیاه و سفید، متقاضی و سختی‌های کار، یک مجموعه انیمیشن ساخت که مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کوتوله‌ها تنها رمان پینتر و یکی از گیج‌کننده‌ترین آثار اوست که موضوع تثبیت و هویت درون مایه‌ی اصلی اثر به حساب می‌آید. صداهایی در تونل، تس، از این بابت متأسفم، و دختران از آخرین داستان‌های کوتاه او هستند.

 

پینتر سیاه و سفید را در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۵ نوشت، ولی انتشار این داستان کوتاه به ۱۹۶۶ بازمی‌گردد.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:15 :: توسط : سعید

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:12 :: توسط : سعید

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 21:5 :: توسط : سعید

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 20:51 :: توسط : سعید

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.

انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!"


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 20:44 :: توسط : سعید

فرض کنید برای بار اول، با پسری (همکلاسی، ...) قراری گذاشته اید، قبل از رفتن و روبرو شدن با وی، در صحبتها و ارتباط اولیه چه نکاتی را باید رعایت کنید؟ در این مقاله به یک سری توصیه ها برای برخورد و عملکرد صحیح، اشاره می کنیم:



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 20:37 :: توسط : سعید

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 20:27 :: توسط : سعید

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 17:10 :: توسط : سعید

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است
عشق واقعی. عشقی زیبا


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 17:8 :: توسط : سعید

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

 


ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 17:6 :: توسط : سعید

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 17:4 :: توسط : سعید

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

 

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:58 :: توسط : سعید

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

 

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:56 :: توسط : سعید

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:49 :: توسط : سعید

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:43 :: توسط : سعید

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:42 :: توسط : سعید

راستی معنای دوست داشتن چیست ؟ شاید باید به قوائد دوست داشتن فکر کنیم ؟ ... به نظر شما احساسی که بتوان نام آن را دوست داشتن گذاشت دارای چه ویژگیهایی است ؟ چگونه ایجاد می شود ؟ و چگونه پایدار می ماند ؟ و قبل از این سوالها یک سوال اساسی : آیا انسان ناچار از دوست داشتن و دوست داشته شدن است ؟ و چرا ؟ به نظر می رسد بدون اینکه انسان دخالتی در این امر داشته باشد وجودش بسته به این احساس و ارزشمندیش در گرو تجلی این احساس است ... از تعاریف متفاوت و متنوعی که در اذهان مختلف افراد در خصوص این حس زیبا وجود دارد که بگذریم ... ناگزیر از قبول پیوند عمیق معنای انسان بودن با دوست داشتن هستیم ... دوست داشتن چیست ؟ در وهله ی اول دوست داشتن یک حس است و در وهله ی دوم یک نیاز .حسی که در همه انسانها و به انواع و اشکال مختلف وجود دارد . دوست داشتن خدا ، دوست داشتن خویشتن ، دوست داشتن پدر و مادر ،دوست داشتن همسر ، دوست داشتن فرزند ، دوست داشتن دوستان و ....اما آیا صرفا داشتن این حس کافی ست؟ آیا اگر کسی ما را دوست بدارد کافیست ؟ آیا همه ی این دوست داشتن ها باید از یک خط مشی یکسان در اندیشه و رفتار تبعیت کند ؟ آیا برای پاسخ گفتن به این نیاز ، کافیست که ما فقط دوست بداریم ؟ و نهایتا دوست داشته شدن چگونه اتفاق می افتد ؟ براستی برای معنا بخشیدن به این حس و نیاز غریب و لذت بخش چه باید کرد ؟ چگونه می توان با تبلور ویژگیهای منحصر بفرد این احساس انسانی به انسانیت خود جلا داد ؟ مرز عبور از خط قرمز حیوان بودن (که به طور غریزی از این حس برخوردار است) و ورود به دنیای انسانیت کجاست ؟ آیا در حلقه ی سوزان دوست داشتن ، جایگاهی برای عقل و تفکر هم وجود دارد ؟ و سرانجام ، رنج شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن رهنمون انسان به کدام مقصد است ؟ خیال می کنم صرف نظر از نگاه فیلسوفانه ، باید و باید در جستجوی راهی و ابزاری بود برای هدایت این نیاز ... هرچند انسان آگاهانه یا نااگاهانه دریافته است که دوست داشتن نیز ناگزیر از ضابطه و قانونمندی ست ... نظر شما در این خصوص چیست ؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:35 :: توسط : سعید

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:24 :: توسط : سعید

درباره وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد و آدرس lovebelove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 411
بازدید کل : 90952
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


 
 
 

ابزار وبلاگ