"همین کفش قرمزه خوبهِ آقا متشکرم. اگر می شود کادو بگیرید"
چشم آقا .مبارکِ برای خانم گرفتین"
"نه . یعنی اره . چطور بگم. اینشالله امروز مشخص میشود "
"به هرحال مبارکِ امیدوارم که در این امر خیر موفق باشید"
"متشکرم"
پسر مسیر مغازه کفش فروشی تا موئسسه خریه را پیاده
طی کرد و حرفهای را که قرار بود به دختر بزند با خودش
تکرار کرد تااینکه به پیشخوان آخر که دختر انجا بود رسید.
زبانش بند امده بود. یک دقیقه تمام به دختر نگاه کرد و
بعد فقط توانست کفش ها را جلوی پیشخون بگذارد و
یک جمله بگوید "امید وارم خوشتان بیاید"
سریع از انجا رفت و تا پایان وقت اداری جلوی درمنتظر شد تا دختر بیاید .
دختر از موئسسه بیرون آمد. روبروی پسر ایستاد و وفقط پسر را نگاه می کرد
ولی پسر دعا می کرد که هیچ وقت این صحنه را نمی دید
گریه دختر و بدتر از آن عصاهای دختر که او را نگه داشته بودند
زیرا دختر یک پا بیشتر نداشت.
پسر مات و مبهوت نمي دونست چيكار كنه ...
نظرات شما عزیزان: