ميترسيداز باد
سبزی دشت آزارش ميداد
بيکران آسمان لرزه بر اندامش می انداخت
آبی موج چشمهايش را ميزد .
فکر چاره افتاد
ديوار ساخت و سقف
....بدون در و پنجره و روزنه
تا نه صدای باد بيايد
و نه سبزی دشت و آبی موج و بيکران آسمان ميهمان چشمهايش شوند.
..........................................
دير بازی است که ميترسد از سکوت
از نبود دشت...از نديدن بيکران آسمان
از رنگ بيرنگی تنهايی
باز هم چاره بايد انديشيد
بايد در ساخت و پنجره و روزنه
.....بدون سقف و ديوار
نظرات شما عزیزان: