کتابها رو از رو زمين جمع کرد...
هنوز جای سيلی پدر رو صورتش می سوخت...
با اينکه همين الان کتک خورده بود بازم رفت سراغ پنجره تا باز ديد بزنه.
دختر همسايه هنوز پشت پنجره داشت لبخند ميزدو زل زده بود به اون...
نفسی کشيد و پيش خودش گفت :
...آخيش...سيلی خوردنم رو نديد...
به نگاه کردنش ادامه داد تا اينکه صدای داد و بيداد پدر دو باره اومد :
.......آخه يکی نيست به اين پسره بگه دختر کور هم ديد زدن داره ؟؟؟
جا خورد ....داستان همون سطل آب سرد و پياده رو و زمستون.
جرات نگاه دوباره رو نداشت...شايدم رغبتشو...
...اما دلش تنگ شد...آروم رفت کنار پنجره
...دختر همسايه هنوز پشت پنجره داشت لبخند ميزدو زل زده بود به اون...
__________________
تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی عجیبتر که چه آسان نبودنت شده عادت چه بیخیال نشستیم نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی!
نظرات شما عزیزان: