شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود
و میترسیدبوسیلهی حیوانات دیگر دریده شود.ازدور مواظبش
بود . . . پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می
نگریست،شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جــا پـــرید
و جلو آمد.دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل
سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نظرات شما عزیزان: