آقا چوپان ما که بدجوری هاجوواج مانده بود و دلش هم شور بزغالهها را میزد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. اینجای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سالهای آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکهای میافتاد تنی به آب میزد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کلهاش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و تهوتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة اینجوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا اینجوری داشتند برایش جانشین معین میکردند.
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شستوشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوتوفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا میتوانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوانهاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت.
اما از آنجا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل اینجور ولایتها و شهرها، با اینجور بزرگان و شاه و وزرا، و از آنجا که اصلاَ آدم صاف و سادهای بود، فکر بکری به کلهاش زد. و آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخها و پوست خیک کلهاش را با چوبدستی گلهچرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراولها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیر زمینهاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.
اما بشنوید از پرقیچیهای وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفتولیس افتاده بودند؛ چونکه آقا چوپان وزیرشدة ما سوروساتشان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»... جان دلم که شما باشید این پرقیچیها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچیباشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفتهای یک روز میرود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی میکند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشستهای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج بههم زده گندهتر از گنج قارون و سلیمان. و همهاش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیتپرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاقخانة تازه میساخت تا هیچکس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند.
جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کردهاند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچیها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباسهای چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوبدستی زمخت قدیمش و دارد هایهای گریه میکند. شاه را میگویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچیها که دیگر هیچی.
باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لتوپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله مردنیهای گلهاش را یکی از سردمدارها و قدارهبندهای محلههای شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچههاش را خواست به شهر و بچهها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی بهسر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیمباشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم اینکه قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچههاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمدهاند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آنها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی بههم زده بود و نه پول و پلهای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچهاش بشود این بود که زن و بچههاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدتها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمیتوانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمیآمد شروع کردند به مکتبداری...
خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی بهسر رسید اما شما میدانید که کلاغه اصلاَ به خانهاش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچکس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمیکند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آوردهاند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که تا کلاغه به خانهاش برسد، میرویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر.
نظرات شما عزیزان: