چون زلیخا ایمان آورد، یوسف او را به نکاح درآورد و او از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد، و چون روز یوسف او را به خلوت دعوت کرد او وعده شب داد و چون شب در آمد به روز تأخیر افکند یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستی ها و شوق و محبت تو
.
زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من ترا وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم اما چون او را شناختم همه محبت ها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم
نمیرد دل زنده از عشق دوست که آب حیات آتش عشق اوست
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است
.
نظرات شما عزیزان: