نمیدانم چگونه در این جهنم زندگی می کنم
بیدارم،ولی هنوز در این پوسته،در بندم
جانم یخ زده و از سر تا به پا منجمد شده ام
این یخ را بشکنید،دیگر تحمل ندارم
منجمد می شوم،و قادر به هیچ حرکتی نیستم
فریاد می کشم،ولی حتی صدای خودم را هم نمی شنوم
من برای زندگی می میرم و فریاد می کشم
من در زیر یخ گرفتار شده ام
من مبدل به بلوری شده ام که اینجا آرمیده و استراحت می کند
و چشمان شیشه ای من فقط به مرگ می نگرد
از خوابی عمیق بیدار شده ام
و هیچ کس آنچه را که می گویم،نمی شنود و نمی فهمد
از اعماق وجودم فریاد می کشم،از این سرنوشت رمزآلود
از این جهنم همیشگی.....
نمی توانم از این وضیعت جهنمی خارج شوم
موضوع چیست؟چرا تقدیرم اینگونه بوده؟
دست و پایم را بسته اند،قادر به هیچ حرکتی نیستم،
نمی توانم خود را رها کنم.
دست سرنوشت با من سر جنگ دارد
منجمد می شوم،و قادر به هیچ حرکتی نیستم
فریاد می کشم،ولی حتی صدای خودم را هم نمی شنوم
من برای زندگی می میرم و فریاد می کشم
من در زیر یخ گرفتار شده ام...
نظرات شما عزیزان: