دختر به پدر گفت:"من نمی توانم" پدرش گفت:" تو غلط می کنی نمی توانی دخترگفت اگراین بارشانس نیاوردم چی؟اگرمن رفتم کی ازسمانه مواظبت کند.
پدرش گفت :"این دیگه به تو ربطی ندارد.این فضولی ها به تو نیامده هر کاری که بهت میگم انجام بده.
" دختر گفت:"پدر خواهش میکنم این کار را با من نکن من نمی توانم" پدرش گفت: "
من نمی دانم یا میروی یا من سمانه را به محمود می دهم تا برود بفروشش تو که نمی خواهی سمانه را به محمود بدهم .باید مواد تهیه شود " نه پدر من نه این کار را نکن!پدرش کمی فکر کرد و بعد گفت:
"خوب باشد.اشکال ندارد .ولی قبول کن امشب چند سوژه خوب رااز دست دادم"
به نظر لیلا پدرش راضی شده بود پدرش نزدیک شد تا سمانه را بگیرد که یک مرتبه پدر لیلا را به وسطِ خیابان پرت کرد صدای ترمز ماشین مدل بالا در صدای جیغ لیلاد گم شد. این بار لیلا شانس نیاورده بودولی پدرش در این فکر بود چطور رانندهرا تیغ بزند!
نظرات شما عزیزان: