این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
 
 

راستی معنای دوست داشتن چیست ؟ شاید باید به قوائد دوست داشتن فکر کنیم ؟ ... به نظر شما احساسی که بتوان نام آن را دوست داشتن گذاشت دارای چه ویژگیهایی است ؟ چگونه ایجاد می شود ؟ و چگونه پایدار می ماند ؟ و قبل از این سوالها یک سوال اساسی : آیا انسان ناچار از دوست داشتن و دوست داشته شدن است ؟ و چرا ؟ به نظر می رسد بدون اینکه انسان دخالتی در این امر داشته باشد وجودش بسته به این احساس و ارزشمندیش در گرو تجلی این احساس است ... از تعاریف متفاوت و متنوعی که در اذهان مختلف افراد در خصوص این حس زیبا وجود دارد که بگذریم ... ناگزیر از قبول پیوند عمیق معنای انسان بودن با دوست داشتن هستیم ... دوست داشتن چیست ؟ در وهله ی اول دوست داشتن یک حس است و در وهله ی دوم یک نیاز .حسی که در همه انسانها و به انواع و اشکال مختلف وجود دارد . دوست داشتن خدا ، دوست داشتن خویشتن ، دوست داشتن پدر و مادر ،دوست داشتن همسر ، دوست داشتن فرزند ، دوست داشتن دوستان و ....اما آیا صرفا داشتن این حس کافی ست؟ آیا اگر کسی ما را دوست بدارد کافیست ؟ آیا همه ی این دوست داشتن ها باید از یک خط مشی یکسان در اندیشه و رفتار تبعیت کند ؟ آیا برای پاسخ گفتن به این نیاز ، کافیست که ما فقط دوست بداریم ؟ و نهایتا دوست داشته شدن چگونه اتفاق می افتد ؟ براستی برای معنا بخشیدن به این حس و نیاز غریب و لذت بخش چه باید کرد ؟ چگونه می توان با تبلور ویژگیهای منحصر بفرد این احساس انسانی به انسانیت خود جلا داد ؟ مرز عبور از خط قرمز حیوان بودن (که به طور غریزی از این حس برخوردار است) و ورود به دنیای انسانیت کجاست ؟ آیا در حلقه ی سوزان دوست داشتن ، جایگاهی برای عقل و تفکر هم وجود دارد ؟ و سرانجام ، رنج شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن رهنمون انسان به کدام مقصد است ؟ خیال می کنم صرف نظر از نگاه فیلسوفانه ، باید و باید در جستجوی راهی و ابزاری بود برای هدایت این نیاز ... هرچند انسان آگاهانه یا نااگاهانه دریافته است که دوست داشتن نیز ناگزیر از ضابطه و قانونمندی ست ... نظر شما در این خصوص چیست ؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:35 :: توسط : سعید

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

ادامه داستان در ادامه مطلب



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:24 :: توسط : سعید

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....

 

 

بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :


-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 16:19 :: توسط : سعید

 

نه زمین خاک قدیمی
نه هوا همون هواست
تا چشام کار میکنه هرچی که مونده نابجاست
داره از قبیله ما یکی یکی کم میشه
هرچی دوست داشتم و دارم راهی عدم میشه
مثل ابرای زمستون دلم از گریه پره
شیشه نازک دل منتظر تلنگره
غم سفره های خالی دستای نحیف مردم

داغ شلاق جهالت به تن شریف مرداست
همه این هایی که گفتم غم هر روزه منه
منو در من میشکنه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:16 :: توسط : سعید

 

هرچی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
منم و حسرت با تو ما شدن
تویی و دلهرم از رها شدن
آخر غربت دنیاست مگه نه
اول دو راهی آشنا شدن
تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن همه ی قصه همین بود
میتونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا
اما بیدارمو بی تو مثه تو تنهای تنها
هرچی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
هرچی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داری مال من
اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من

هرچی آرزوی خوبه مال تو


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:14 :: توسط : سعید

کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت

.

يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید

...

پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند

فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد

. ...

روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید

مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود

. .

اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادی

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم

در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد

". ". .

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟

"

كشاورز با افتخار جواب داد:"بله

"

با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد

...

پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد

...

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد

.

چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين

!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:10 :: توسط : سعید

چون زلیخا ایمان آورد، یوسف او را به نکاح درآورد و او از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد، و چون روز یوسف او را به خلوت دعوت کرد او وعده شب داد و چون شب در آمد به روز تأخیر افکند یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستی ها و شوق و محبت تو

.

زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من ترا وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم اما چون او را شناختم همه محبت ها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم

نمیرد دل زنده از عشق دوست که آب حیات آتش عشق اوست

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است

.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:10 :: توسط : سعید

 

 

به پسرم درس بدهید

او باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید، كه در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم كه وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید كه از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد

. . .

 

به پسرم بیاموزید كه در مدرسه بهتر این است كه مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن كش ها، گردن كش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند

.

 

به پسرم یاد بدهید كه همه حرف ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می رسد انتخاب كند

.

 

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید كه در اوج اندوه تبسم كند. به او بیاموزید كه از اشك ریختن خجالت نكشد

.

 

به او بیاموزید كه می تواند برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست

.

 

به او بگویید كه تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد

.

در كار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یك نازپرورده نسازید. بگذارید كه او شجاع باشد، به او بیاموزید كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید كه چه می توانید بكنید، پسرم كودك كم سال بسیار خوبی است

.

 

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید

 

 

 

اگر می توانید، به او نقش موثر كتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق كند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز می كنند، دقیق شود


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:9 :: توسط : سعید

 

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید

.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد...
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 13:7 :: توسط : سعید

همسفر خیلی دلم گرفته...
اصلاً راستش را بخواهی این جاده انگار تمومی ندارد!
اهل زمین می گویند انگار بهار آمده است؟!
ولی نمی دانم چرا اهل اینجا خبری از بهار ندارند!!!
می گویند بهار خیلی وقت است که برای همیشه رفته است!
رفته است!!!
رفته است!!!
بیزارم....
بیزازم،از اینکه تمام فعل های من با رفتن صرف می شود!!!
گاهی خسته می شوم از اینکه دنیایم از یک عالمه بی تو بودن پر شده!
گاهی دلگیر می شوم از اینکه دنیایم فقط به یک نگاه و لبخند ختم می شود!
نگاهی که حالا زیر خروارها خاک بسته شده،
و دل معصومانه ی تو که به دنبال نگاه من می گردد!
همسفر شرمنده ام که این نگاه مدتهاست خاموش شده!
دلخوش نباش!
بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرو...
اوج بگیر و پرواز کن و برای همیشه رها شو!
رهای رها...!
فراموش نکن که تنها رمز رهایی،رفتن است!
دیشب دلتنگِ آسمانِ آبی دلت شدم!
یادت هست گفتی:
"هرگاه دلتنگم شدی خودت را به باد بسپار،حتماً تو را پیش من خواهد آورد"
خودت گفتی:
"دلم همیشه برای دلتنگی های تو جا دارد"
امّا....
اینبارباد مرا به تماشای گریستن آسمان در فراق ماه برد!!!
فــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــراق!
نمی دانی چه حس بدی بود،
وقتی جای خالی حضورت را در تک تک لحظات زندگیم احساس کردم!
شاید باید اعتراف کنم؟!
"همسفر اینجا ته خط"
باز ما به پایان رسیدیم!!!
یادت می آید؟!!
اینجا نقطه ی آغاز با هم بودنمان بود، و حالا بی تو نقطه ی پایان من شده!
چه داستان تلخی!!!
چه غریبانه داستان این زندگی به پایان رسید!!!
و بازهمان صدای همیشگی درون گوشم پیچید:
"تو باختی!"
__________________
روزهاست
که از خودم عبور کردم
یادم بخیر...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 20:23 :: توسط : سعید
درباره وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد و آدرس lovebelove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 88
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 294
بازدید کل : 91248
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


 
 
 

ابزار وبلاگ